خیره در غروب می شوم
و
تمام خیال تو از کوچه های ذهنم عبور می کنند
گم می شوم میان خاطرات تلخ و شیرین
لبخندی سرد صورتم را کش میدهد
و تلخی نداشتنت کامم را زهرآگین
ناگاه سینه پر میشود از هوا
و آهی طولانی
تمام احساسم را
مثل گرگی زخمی و درد آلود زوزه میکشد
که حکایت از درد روزهای بربادرفته دارد
سرخی غروب نشان از سردی وجودم میدهد
و رنگ رخسارش قلم بر رخ حسرتهایم می کشد
کمی زرد به رنگ دوری
کمی سرخ به رنگ حسرت
و پرنده ای که در دور دست ها ازمیان افکارم پر میکشد
نشان از ارزوهای در نطفه مرده
قدم میزنم میان تمام تصاویری که هستی ام را دراغوش کشیده
و چه اغوش مغمومی ...
تمام دیوارهای خاطرات را
حتی سنگ فرش های زیر پاهایمان را
مهمان نوازشهای دستان پیرو خسته ام میکنم
و سردی انها و سردی دستانم
نشان از مرگ عاطفه میدهد
در اعماق وجودم
دیگر برای من هیچ رُزی زیبا نیست
و هیچ محبوبه ای شبانگاهان
چشم نواز نیست
مسیحی میخواهد
که زنده کند این قلب مرده را
به نفسهایی پر مهر و اشنا
ولی افسوس
افسوس که زمینیان
مسیح راهم به هجوم سیلاب بی مهریشان
گرفتند
و محبت را قرنها پیش
به صلیب کردند
اما برای من مسیح تو بودی
که روزگار نامرد
خیالت را هم از من گرفت
و من
بسان مرده ای به ظاهر زنده
میان ادمکها
نفس می کشم هنوز ...
94/11/26
17:46