دوختم لبهای بختم را به بال کفتر عشقت
دانه ای پاش و فرود اور لب دیوار احساست
شرابی در گلویش ریز ...
لبی گیر و صفایی کن ...
که این افسانه را پایان شیرینی
جز اینش نیست ...
94/11/25
04:54
پ ن
هذیان زندگی و مرگ و افسانه عمر
چشمان خوابالودم بهانه ای برای بسته شدن میخواهد
قلب نا آرامم در جستجوی لحظه ای برای آرامش
و من
در پی امیدی برای فرداهای دگر
که رنگ امروز نداشته باشد
چه می شود اکنون که مهمان زمینیم
ما هم قدری آرامش به ارث ببریم
از جهانی که برای ما سراسر غروب بود و دلتنگی
94/11/17
06:47